نمی دانم قلبم چه رنگیست
سالها پیش وقتی در اتاق تشریح بودیم معلممان قلبی را به ما نشان داد قلب قرمز بود که پمپ ماهیچه ای اش می نامید که خون را به سرتاسر وجودمان می رساند. مدت ها قبل از آن هر وقت داستان عاشقانه ای پیش می آمد. می دیدم که همه دو نیم دایره می کشند انتهایش را تیز می کنند و آن ها را به هم می رسانند. هر وقت که خط ها به وصال هم می رسیدند. آن قلب سرخ می شد و هر عاشق پیشه ای آن را همراه خود می برد.
اما این روز ها نمی دانم قلبم چه رنگی است. آن زمان ها مطمئن بودم قلب من نیز باید قرمز باشد.
اکنون که دستانم گلبرگ های لطیف گل داوودی را لمس می کند . اکنون که آهنگی بسیار زیبا می شنوم . همین حالا که تک تک نفس هایم را حس می کنم. می بینم که قلبم دیگر قرمز نیست . آن به یک رنگ نیست. آبی است زلال . آیینه ای است درخشان که رنگ می پذیرد، دوباره بی رنگ می شود. می رقصد و دوباره می نشیند. می ایستد و جاری می شود و هر گاه که محبت چیزی آن را فرا بگیرد به همان رنگ در می آید. به همان رنگ زرد گل داوودی به همان رنگ آبی آسمان و به رنگ خدا..